می خواستم از باهم بودنمان غزلی بگویم اما تو حسرتش را در دلم گذاشتی!! می خواستم از وفایت قصیده ای بنویسم اما بی وفا شدی!!! خواستم برای وفایت رباعی بخوانم ضربه ضربه ضربه به قلبم زدی........ اصلا خواستم اسمت را بر شعرم بگذارم راستی............ اسمت..چه بود؟ تو همان خیال سیاه دیر گذری بودی که تاد امروز هویتم را دزدیده بودی برایت همین شعر سپید کافی است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آدمیان به لبخندی که بر لبها می نشانند وبه احساس خوبی که بر جا می نهند و به دردی که از یکدیگر می کاهند،می ارزند وما بودنشان را می خواهیم چون وجودشان،زمین را زیباتر میکند.
(پس همیشه باش ای دوست)