می خواستم از باهم بودنمان غزلی بگویم اما تو حسرتش را در دلم گذاشتی!! می خواستم از وفایت قصیده ای بنویسم اما بی وفا شدی!!! خواستم برای وفایت رباعی بخوانم ضربه ضربه ضربه به قلبم زدی........ اصلا خواستم اسمت را بر شعرم بگذارم راستی............ اسمت..چه بود؟ تو همان خیال سیاه دیر گذری بودی که تاد امروز هویتم را دزدیده بودی برایت همین شعر سپید کافی است!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
آدمیان به لبخندی که بر لبها می نشانند وبه احساس خوبی که بر جا می نهند و به دردی که از یکدیگر می کاهند،می ارزند وما بودنشان را می خواهیم چون وجودشان،زمین را زیباتر میکند.
(پس همیشه باش ای دوست)
امشب علی می بیند اشک دخترش را
در کوفه می گوید اذان آخرش را
مرغابیان خانه دامن را نگیرید
خالی کنید ای عرشیان دور و برش را
روی لبش انّا الیه راجعون است
بر آسمان ها دوخته چشم ترش را
با رفتن بابا خدا می داند و بس
در خانه بی تابی قلب دخترش را
ای ابن ملجم زودتر از جای برخیز
او قصد دارد که ببیند همسرش را
دلتنگ مانده تا ببیند بار دیگر
رنگ کبود صورت نیلوفرش را
حالا علی را سوی خانه می برندش
جبریل می گیرد کمی زیر پرش را
التماس دعا